اون شب به سنگر ما آمده بود، تا شب را در سنگر بگذراند.
ولی ما او را نمی شناختیم.
هنگام خواب گفتیم:
پتو نداریم برادر!!!!! گفت: ایرادی ندارد.
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:
« برادر خرازی شما جلو بایستید. »
ما تازه فهمیدیم او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود.